هنوز فروغ مهر، نقاب شب را کامل پس نزده، دهقانان وچوپانان، عازم رفتن میشوند. یکی رو به سوی باغ و بستان وآن دیگری، طرف دشت ومرتع وبیابان. دل به امید خدا سپرده، رهسپار میگردند. در خنکای سپیده دم، زنگ در هم پیچیدهی زنگولهها، آغاز گر صبحی نشاط انگیز میشود وهی هی چوپانان، طنین انداز کوچه پس کوچهها. رمهها، جست خیز کنان، در کمر کش تپههای سرسبز وبوته زارها میچرند وگاهی آوای آرام نی لبک شبان، از دور دستها به گوش میرسد. تنفس در هوای رقیق و پاکیزهی روستا، همچون دمیدن روحی تازه است بر کالبدی بیجان. در روستا، آسمان وهوایش، زمین و خاکش، عشق وصفایش جور دیگری است. اینجا خبری از دود و هوای غلیظ و خاکستری شهر نیست; بغض غروبش را هم ندارد. مردمش غریبه نیستند، درد آشنایند و روگشا ومهربان. اینجا جرعههای محبت، بی هزینه است و قطرههای عشق، زلال و بی دلیل. کودکانش، هر صبحگاه، با دستان نوازشگر نسیم بیدار میشوند و دیدگانشان بر لبخند پر عاطفهی مادر ومادر بزرگ، روشن میشود. اینجا کانون صلح وصفاست. اگر گیر وگرفتاری هم باشد، ریش سفیدی هست تا با داوری خردمندانه اش، بساط آشتی کنان برپا کند. روستا، الفبای زندگیست و اهالیش، مربی آن. اینجا، نوا، نوای طبیعت است; نه بوی تملق میدهد، نه رنگ ریا دارد ونه فریاد بیداد. سراسر آسایش است و آسودگی. در کانون خانواده اش، زن، ملکه و بانوی خانه است وقلب تپندهی حیات ومرد، مغز و هستهی زندگی و فرزندان، نفس جانبخش و امید وار کننده. هر کس در مقام خود قرار یافته. اینجا، آواز پرندگان سرمست و شرشر آبشار و خروش رودش دل نشین است و سایهی نارون و بیدهای مجنونش فرح افزا. آبادی معطر است به شمیم گلها وگیاهان و پونه ونعنا ویاس و نسترن. بوها در هم میپیچند و بوی بهشت را تداعی میکنند. اینجا، هر روز، پشت پنجرههای شرقی، خورشید عالم افروز را میبینی که چگونه پرتوهای گرم ونافذش را بی ریا بر سر روستا میپاشد. وهرشامگاه، از دریچهی آسمان آبادی، در افق غربی، تماشای شفق و طنازی ناهید و لبخند هلال ماه، دیدنیست. گاه شهابی نور افشان، شتابان و سرگردان، جلوهی زیبایی به آسمان میدهد. اگر خستهای از هیاهوی شهر ویا رنجور از غوغای بی پایان، دل بسپار به جادهها، وهمسفر قاصدکها شو. در پیچ و خم راهها، منا ظر دلگشای علفزارها را ببین. در حاشیهی جاده، انبوه شقایقهای وحشی را بنگر که چگونه با رخسار نارگونشان، در میان سبزههای زمردین، سر برآورده، جلوه گری میکنند. بیا به رسم قدیم، فانوس به دست گیر وشریک گعدههای شبانه ، در یلدای زمستانهایش باش. بیا در هر کوی و برزنش، نظاره گر خندههای از ته دل کودکان ماه رویش باش. اصلا بیا بارش الماسهای بارانش را ببین که با نم خاکش، عطر آویشن را سوغات میآورند و بوی کاهگل را ارمغان. بیا و سازش چوب وخاک و سنگ را نگاه کن که به چه سان، با تلفیقشان، پنجههای معجزه گر معماران، آفرینشی حیرت انگیز بنا کرده. گاه مبهوت منحنیهای پر رازو رمزش میشوی و گاه محظوظ استواری و صلابت خطوطش. خود را مهمان کار گاه قالیبافان کن. ودر ژرفای شکار گاهها خیره شو ویا در پیچ وخم ملایم لچک ترنجهایش آرامش بگیر. یا در اسرار نهفتهی گل و مرغش حیران شو. این است آبادی با دنیایی از زبانها و لهجهها و رنگها و قومیتها واقلیمها. واین همان هویت روستاست. وچه زیبا فرمود رب رحیم، آنجا که میفرمایند ما شما را از قبایل مختلف و زبانها ورنگهای گوناگون آفریدیم تا یکدیگر را بشناسید.
چوب پلاست در لوور بازدید : 379
چهارشنبه 6 آبان 1399 زمان : 11:38